درسی از رمضان
سلام,
روز آخر ماه مبارک رمضان بود.
طبق همیشه باید ساعت 3 بعد از ظهر از محل کار به خانه میآمدم.
آن روز هم همین اتفاق افتاد.
اما هنگامی که آمدم که در خیابان بلوار شهید منتظری سوار تاکسی شوم
ناگهان تاکسی جلوی مرا گرفت و گفت:
جوون کجا میری؟
گفتم: میدون مطهری گفت بیا بالا.
سوار شدم تنها من نبودم که مسافر اون تاکسی بودم
یک خانم و یک آقایی هم سوار بودند.
البته آقا میدون پیاده شد.
به من گفت: مسیرم تا خیابون امامه اگه مسیرت میخوره بگو تا ببرمت.
گفتم والله من میخوام برم انصار گفت: بنشین شما را هم میبرم انصار.
گفتم اگه بخاطر منه نمیخوام تو زحمت بیفتی.
گفت نه. ماشین داره میره من که نمیرم.
بعد خانمی که غقب نشسته بود گفت: پس اگر مسیرتون این طرفه ما هم میریم شهرک امام حسن.
راننده گفت: شما رو هم میبرم. اتفاقاً هنوز چند قدمی نرفته بودیم
که آقایی سوار شدند و مسیرشون 72 تن بود.
حال حرفم اینه,
راننده همش در طول مسیر این رو میگفت:
آدم باید کار خیر رو همه وقت و همیشه انجام بده.
به هر قدر که میتونه.
بعد میگفت: من کسیم که اگر کسی پول خورد نداشته باشه
با او جر بحث نمیکنم که چرا نداری؟ خب برو مثلاً از مغازه بغلی بگیر.
میگفت من دیدم بعضی اینقدر سر پول با مسافرشون جر و بحث میکنه که مسافر پشیمون میشه چرا سوار تاکسی شده؟
بعد با خودم گفتم: ببین اگه آدم از ماه رمضون همین رو یاد بگیره
که باید صبر و متانت داشته باشه همین براش بسه.
این بنده خدا همش میگفت کار خیر برای همیشه است نه روز و ماه رمضون.
گفتم: خدایا\ یعنی میشه هنوز آدمایی تو این شهر پیدا کرد که دنبال رحم و مروت باشند؟