سلام,

از امروز باز جنب و جوش تازه ای در شهر حاکم میشود.

بچه های قد و نیم قدی که به مدرسه میروند.   

بچه هایی که شاید بعضی از آنها هنگام ورود به مدرسه گریه میکنند.

چون مدرسه برایشان محل جدیدیست.

آنها با دیدن این همه هم سن و سال تعجب میکنند.

من و شما حتماً خاطرات قشنگی از مدرسه داشته و داریم.

وقتی اولین روز پیش دبستانی به مدرسه رفتم؛ گریه شدیدی کردم.

مادر میگوید: این قدر گریه میکردی که نمیشد تو را آرام کرد.

بله,  خاطره اولین روز مدرسه برای هر کسی شیرین و جذاب است.

سال 74 یا 75, اولین سالی بود که به مدرسه رفتم.

معلمی داشتیم؛ که خدایش بیامرزد.

آقای پوربافرانی. ایشون مرد خوش ذوقی بود.

البته یادم هست اگر مطلبی را یاد نمیگرفتیم جریمه های سختی را باید متحمل میشدیم.

یادم هست همیشه میگفتم: خدا کنه امروز آقا نیاد.

اون استرسها برای خودم که مرور میکنم

میفهمم  چه قدر شیرین بود. از اون جهت که ما را مجبور میکرد هر طور که شده از آقا معلممان فقط بیاموزیم.

خاطرات شیرینی از دوران مدرسه دارم ولی مجال اوردن همه آنها نیست.

من برای بچه های امروز این کشور پهناور آرزوی موفقیت میکنم.

از مسؤولین وزارتخانه مهم آموزش و پرورش میخواهم

همان قدر  که میخواهید علم را به بچه های امروز یاد بدهید؛

بچه های امروز را با روشهای نوین با ارزشهای اخلاقی آشنا کنید.

بچه های امروز باید بیاموزند که باید هم دیگر را دوست داشته باشند.

امروز بچه ها باید بیاموزند که به پدر و مادر خود احترام بگذارند.

خلاصه, این شعر که میگه: [مدرسه ها وا شده, با حضور بچه  ها هم همه برپا شده].

امیدوارم رنگ واقعیت به خود بگیرد.