حکمت خدا و داستان زندگی یکی از ما.
سلام,
چند روزی به دلیل فوت پدربزرگم نتونستم
به وبلاگ سری بزنم؛ و مطلبی بنویسم.
خب طبیعی بود که نشود فرصتی پیدا کرد که مطلب تازه ای بنویسم.
اما به هر حال, فرصت کوتاهی دارم که نکته ای را امروز بیان کنم.
راستش فوت پدربزرگ ما برای من پر از سوالات بیجواب بود.
سوالاتی که هنوز جوابش را نمیدانم باید از چه کسی بپرسم.
زندگی این مرد مثل قصه زندگی ما بود. ولی فراز و نشیبهایی در زندگی او بود.
فراز و نشیبهایی که شاید خیلی از ما و شما درگیر آن باشیم.
البته این مرد عليرغم این فراز و نشیبهای زندگی,
یک ویژگی مثبتش این بود که مردمدار بود.
او دوست داشت که همه فامیل دورش جمع باشند.
یادم نمیره زمان کودکی ما قصه های کودکانه زیادی برای ما ساخت و گفت.
نماز اول وقتش تا اونجایی که من میدونم ترک نشد.
اما بریم سراغ اصل مطلب.
خب این مرد بعد از فوت مادربزرگ ما دیگر تنها بود.
زنی برایش گرفتند؛ اما زن برایش نماند و به دلایلی رفت.
او دیگر حدود 12 سالی تنها بود.
و برای ادامه زندگی راه دیگری را انتخاب کرد.
آن هم بودن در خانه عموها بود که به هر حال این زندگی
طبیعتاً مشکلاتی را برایش ایجاد کرد.
اما حرفم اینجا است.
بعد از 10 سال دیگر نشد که مثل قبل از او پذیرایی شود.
چون او پیر شده بود و دیگر با اهالی خانه مثل سابق نبود و به قولی با هم اختلافاتی داشتند.
پس مجبور شدند او را به خانه خودش ببرند. تا عموها و پدر من به صورت نوبتی
بروند خانه اش و از او نگهداری کنند.
قصه اینجا به نقطه اوج خود رسید.
آن زمانی بود که این پدربزرگ ما مریض شد.
خب, 3.4 سالی ما باید به شکلی که گفتم از او پرستاری میکردیم.
و این سخترین دورانی بود که به نوعی خانواده ها درگیر این قضیه بودند.
به خصوص پدر من که شاید بگم از بقیه سختی بیشتری کشید.
اما نکته مهم برای من اینجا بود زمانی که:
ما در این مدت خیلیها از اقوام نزدیک را از دست دادیم.
که هر یک به نوع عجیبی از دنیا رفتند.
دایی من, که مریضیش شاید به 20 روز نکشید.
درد معده همانا و مرگ ایشان هم همانا.
و نکته مشترکی که در از دست دادن این عزیزان بود؛ این بود که,
همه این عزیزان به طور خیلی سریع مریضیشان اود کرد و از دنیا رفتند.
اما پدربزرگ ما مریضیش خیلی طول کشید
طوری که دگیر باید غذا را خود عموها و پدرم در دهانش میگذاشتند.
با خودم گفتم خدایا\ چه خدای خوبی هستی
یکی رو خیلی زود میبری پیش خودت؛
یکی هم این قدر مریض میشه که خودش به ما گفت: دعا کنید رودتر مرگم برسه.
راستش همیشه در این مدت دعام این بود که:
خدایا ازش راضی شو. ما که از حقمون گذشتیم.
تو هم ازش راضی شو و ببخشش.
راستش باید بگم خیلی سخت جون داد و من از خدا میخوام که دستش رو اون دنیا بگیره.
اما باید بگم خیلی از ما با اینکه مرگ را جلو چشم مون میبینیم؛
ولی باز درگیر هوسهای دنیوی هستیم.
من دیروز کسی رو دیدم که این خیلی به دنیا علاقه داشت.
با خودم گفتم: واقعاً چرا ما اینجوری هستیم؟
دوستان عزیز هر کس این ماجرا را خواند؛
ازش میخوام تا فاتحه ای برای این پدربزرگ ما و همه
درگذشتگان از خودشون و هرکه که نمیشناسند فاتحه ای بخواند.