40 روز گذشت.
سلام,
40 روز از درگذشت پدر بزرگ ما گذشت.
پدربزرگی که بودنش باعث جمع شدن فامیل در کنار هم بود.
تا موقعی که میتوانست کارهای شخصیش را خودش انجام دهد با وجود کهولت سن
همه کنارش میآمدند؛ و با او هم کلام میشدند.
از 3.4 سال پیش که کمی مریض شد؛ دیگر کمتر کسی به سراغش میآمد.
شاید بخاطر مریضی, و یا ....
اما ما بخاطر اینکه پدرم و 2 عموی دیگرم از او پرستاری میکردند؛
به او هر چند وقت یک بار سری میزدیم.
احوالی از او میپرسیدیم. او خوشحال میشد.
از اینکه دیگر کسی سراغش را نمیگرفت؛ ناراحت بود.
ما را خیلی دوست داشت.
اما چه بگویم از برخی که بخاطر کهولت سنش به او بی احترامی میکردند.
برخی که این چند روز که همه درگیر مراسم برای او بودند؛
خود را صاحب همه چیز میدانستند.
برخی از پسرها و دخترهای عمه و عمو از یکی از افراد فامیل بسیار ناراحت بودند.
اونها با سعه صدری که داشتند مانع برخی نزاعها شدند.
خب, او رفت خدایش بیامرزد.
ما ماندیم و فرصتی که خدا برای زندگی به ما داده است.
امید است که با عملمان نام نیک از خود به جای بگذاریم.
...
برای همه رفتگان خود و ما نیز یک حمد بخوانید.